همه شب چشم شدم!
راه می رود تا آسمان.
راه می پیچد و می رود. راه آفتاب دارد و آفتاب گردان. راه آسمان دارد و منجم. راه ما را به مهمانی آسمان می برد، به جشن شهاب ها. آسمان بارانی است! راه به سوی مقصد می دود و خورشید هم. کمی آن طرف تر چیزی نمانده به مقصد، – برج برای راه دست تکان می دهد!
به برج رادکان که نزدیک می شویم باید از راه خداحافظی کنیم. هنگام خداحافظی چیزی به غروب نمانده.
برج رادکان یادگار خواجه نصیر است که هم تقویم است و هم روز گاری جایگاه گوسفندان! جای تعجب ندارد آخر نمی دانستند که چه شاهکاری برای شان یادگار گذاشته این گذشته. که البته الان در حال تعمیر است انگار. به صورتی که میله هایی خط خطی کرده اندش و اطرافش را کنده اند.
قرار است امشب آسمان ببارد؛ هر کسی دوست دارد به گونه ای با آسمان باشد! عده ای با تلسکوپ و یا دوربین برای شکار آسمان عده ای هم کلا کار خاصی ندارند و بی کاری را برای لذت از آسمان انتخاب کرده اند!
اما بچه های قیفاووسی باید مثل یک ستاره شناس سرشان را بالا بگیرند و شهاب ها را ثبت کنند! و این یعنی گروه بندی، یعنی هنوز افطار نکرده ای بدوی سمت جایگاه ات،یعنی نیم ساعت سرت را بالا بگیری به امید یک ربع آزادی!
یعنی آقای استاد بگوید دقیق باشید، این یک کار علمی است و ما که هنوز معنی کار علمی را نمی دانیم با مبحثی به نام دقت آشنا می شویم و البته نهایت دقت را هم به کار بردیم:
- یه شهاب رد شد، ثبتش کنید!
- باشه باشه. سفید بود؟
- نه، قرمز!
- صورتی خوبه دیگه؟
- آره! اه یکی دیگه هم رد شد!
البته رصد شکل های دیگر هم داشت: سرما داشت، سرمای پلوتویی! گرد و خاک داشت، آب خوردن با ملاقه داشت؛ ملاقه ای که از رصد قبل جا مانده بود و قصه ای داشت برای خودش، رصد جیغ دارد به خاطر یک شهاب که رد می گذارد، رصد گزارشگران قیفاووسی داشت که سعی می کردند به هر صورتی گزارشی تهیه کنند، اگر قرار باشد از نداشته هایش هم بگویم این است: رصد خانوم معلم نداشت و خانوم معلم اگر بودند کلی می توانستند دعوایمان کنند!
چیزی نمانده که شمارش شهاب ها به پایان برسد که این بار آقای استاد ما را راهی شمارش و ثبت می کند البته با تهدید سخت(ملاقه) روی سر سرگروه! آخرین بازه که به پایان می رسد ما با یک دنیا خستگی دیگر چیزی در دقت کم نگذاشته ایم! بعد از آخرین بازه اجازه داریم هر کار که دوست داریم بکنیم اما خستگی به من که بیشتر از نشستن و تکیه دادن به برج اجازه کار دیگری نداد.
کم کم داریم به صبح نزدیک می شویم و البته ما سحری مان را قبلا خورده بودیم از ترس این که یادمان بشود! وقتی که هوا سرد می شود و سایر دوستان منجم بر روی اندک مساحت مفروش جای خواب خود را پیدا می کنند من بی چاره توی خودم می پیچم و روی زمین نزدیک همان هایی که خواب اند می نشینم انگار به طرز و حشتناکی مظلومانه نشسته بودم که خانوم منجم سین را به یاد دخترک کبریت فروش انداختم!
صبح که می شود دوباره قصه معکوس ما و راه به سمت مبدا زنده می شود!